استاد رستم وهاب

   استاد رستم وهاب


  

رستم وهاب نيا
در مبعث رسول اکرم(ص) 
بسم الله الرحمن الرحیم
اقرا باسم ربک الذی خلق* خلق الانسان من علق* اقر‌ا و ربک الاکرم* الذی علم بالقلم* علم الانسان ما لم يعلم* کلا ان الانسان ليتغی* ان راه استغنی* ان الی ربک الرجعی*
"بخوان به نام خدايی که آفريد تورا
ز لخت بسته خونی برون کشيد تورا
بخوان به نام همانی که ياد داده تورا
قلم نهاده به دست و سواد داده تورا
بخوان کلام ورا تا بدانی اکرم اوست
از اوست دانش انسان و ذات اعلم اوست
اگر ز مال جهان بی نياز می گردی
از او مگرد و بينديش باز ميگردی،،*
چو در فضای حرا موج اين صدا پيچيد
خدا به نسخه احمد دوای ما پيچيد
امين خلق خداوند امين يزدان شد
نشان خاتم و مهر نگين يزدان شد
محمد ای که همه خلقت از شرافت توست
حرای سينه من خلوت محبت توست
اگر نه عشق تو باشد چه کار ايد عشق
اگر نه عشق تو کی در شمار ايد عشق
به هر چه می رسم از حسن رنگ و بوی توست
به هر چه می رسم از مهر گفت و گوی توست
محمد ای دل و جان همه فدای تو
خدای را نشناسم به جز خدای تو
فدای لوح دل ساده ات سواد همه
غبار مژه مشکين تو مداد همه
چه رودبار که آن يار هوشيار کشيد
که قطره ای سر منصور را به دار کشيبد
چه گوهری که به دوش فلک گران آمد
بر او رسيد و چو در در صدف نهان آمد...
خدايرا چه کسم من که با تو راز کنم
به رازدار خدا داستان دراز کنم
غبار نور به نقش جبین گواه من است
که آستان عزيز تو سجده گاه من است.
* اين چند مصرع بازگوی آيات فوق است.
شهر خورشيد
فکر رنگينم کند نذر تهی دستان شرق
پاره لعلی که دارم از بدخشان شما
(محمد اقبال)
شهر خورشيد همان رمز خراسان شماست
جام جم آيتی از گردش عرفان شماست
هست در خاتم ايام خطوط ديگری
خضر نوروز به تدبير سليمان شماست
خط روشن ز لب سرح شفق می جوشد
اين تبسم اثر طالع دوران شماست
سينه صاف شما مکمن سينای شما
بوی ريحان شما خودأب ريحان شماست
نرم پيچيده به دستارچه مهر ازل
دل رحمين شما نسخه قرآن شماست
هيچ کس سلطنت جم ز شما وانستد
عشق و عرفان شما هست که ايران شماست
سنگ کُهسار شما خاتم حکمت دارد
لَخش تا وخش* همه جلوه يزدان شماست
تا نبستيد به هم شهپر پرواز خرد
کنج يمگان شما ساحت يونان شماست
ای که از نور شما چشم مرا بينايست
جگرم پاره ای از لعل بدخشان شماست
چون برم قطره بر آن قوم که کوثر دارد
چه کند حرف مرا آن که پيمبر دارد
ای عزيزان ز سر غصه جان برخيزيد
به يقين از پس زانوی گمان برخيزيد
ای شما خاوريان حرمت شمس الحق را
به زکا و خرد باختران برخيزيد
همچو خورشيد که از شانه کوه برخيزد
ز سر تربت پاک پدران برخيزيد
ديده بود از پس پيرارشبان صبح شما
آنکه فرمود که از خواب گران برخيزيد
سبزه مزرعه باغ بهشتيد شما
از لگدکوب هوای حيوان برخيزيد
به شراری که بود عقل کمين پرتو آن
از تَه خار و خس سود و زيان برخيزيد
دل افروخته و گردن افراخته به
يک پر شاهين از اين صد رمه فاخته به
کيست غمخوار وطن گر نه تو باشی و نه من
چشم بيدار وطن گر نه تو باشی و نه من 
کيست تا بگذرد از پيکر خود تا بدمد 
جان به پيکار وطن گر نه تو باشی و نه من 
پاره ای مست غنايند و ديگر محو فنا
کيست هوشيار وطن گر نه تو باشی و نه من
کيست تا سنگ اگر نيست سر خود بنهد
پای ديوار وطن گر نه تو باشی و نه من 
تن به خواری که دهد تا نکند دست رقيب
گل ز گلزار وطن گر نه تو باشی و نه من 
منيزيديست که با قيمت جان انجامد
کو خريدار وطن گر نه تو باشی و نه من
بند مفتول محل را که به دندان کند از
تن افگار وطن گر نه تو باشی و نه من
فرض کرديم که تاجيک تحمل نکنيم
کيست تاتار وطن گر نه تو باشی و نه من 
اين عزيزان به مثل پايه و پشتند تورا
ميکشندت به گناهی که نکشتند تورا؟
ز کجا آمدم و باز کجا خواهم رفت
ز خدا آمده ام سوی خدا خواهم رفت
پاک از کينه و تزوير و ريا آمده ام
پاک از کينه و تزوير و ريا خواهم رفت
نيست در رفتن من هيچ نشانی ز وداع
از شما گر بروم سوی شما خواهم رفت
نرم و آهسته و خاموش ببينی صحری
ز کف دست تو چون رنگ حنا خواهم رفت
گرچه از چرخ همه سنگ جفا می بارد
در کفم شيشه ناموس وفا خواهم رفت
تا شفای دل بيمار تو خواهم ز خدا 
ز لب گرم تبت مثل دعا خواهم رفت
کوه سنگی يم و بر ظاهر من غره مشو
که ز يک واژه بی جای ز جا خواهم رفت
سوی تو باز چو خورشيد سحر می آيم
گر به پا رفتم از اين خاک به سر مي آيم
گوهر خاطر تو حسن نظر می طلبد
آرزوی دل تو عمر ديگر می طلبد
خوش بران ای دل و واپس منگر بهر خدا
پا بر آن جاده نهاديم که سر می طلبد
به دو سه قطره اشکی که فشاندستی مناز
هند اين معرکه هم لخت جگر می طلبد
روزگاری که ته خرقه زره می بندند
از غزالان حرم زيغم نر می طلبد
گفتمش نقد دل و جان به وطن دادم و هيچ
خاطرش شاد نشد گفت هنر می طلبد
دُرد تلخ طلب آن نوش روان من و توست
نيست از جرگه ما آن که شکر می طلبد
خرد افروز که از ذره ثريا طلبيم
در دل قطره فرو رفته و دريا طلبيم 
به همه پاک ثرا تا به ثريا سوكند
به فروغ ابد حکمت اسماء سوگند
به نخستين قدم حضرت آدم در خاک
به صعود فلک آويز مسيحا سوگند
گوهری کز صدف کون و مکان بيرون است
در دل توست به آن داغ سويدا سوگند
به همان مشت پری که نهراسد ز نهنگ
می کشد روزي خود از دل دريا سوگند
به همان مور ضعيفی که به وحی ازلی
می کند لانهء خود در تن خارا سوگند
به شهامات شهی کز سر حکمت فرمود
«منم آن باره و ديوار بخارا» سوگند
که کليد در بخت تو جز انگشت تو نيست
هنری نيست که در تازو و در مشت تو نيست
تو همانی که بهای تو بهار است و بهشت
نه ابوالحول ز سنگ و نه ابربرج ز خشت
آمدی تا همه جا زشت نکو گردانی
نه پی آن که نکورا بکنی زشت پلشت
اختيار من و تو بر سر يک حرف نهاد
می توان کُشت بخوانيم ولی کردم کِشت
مرحبا زنت فردوس که نازيد خدای
به فرشته چو گلت را به خزد پاک سرشت
کهترانند تورا جمله جهان مهتر تو
تا به خورشيد و به مهشيد تورا کرد مهشت
توشه و نوشهء من از دو جهان مهر تو باد
تا نويسنده به لوح ازل اين حکم نوشت
تو همانی که جهان بهر تو آراسته اند
از جهان وز تو همان اصل تورا خواسته اند.
بده آن قدر امان تيره شب اهرمنی
تا من از صوف سحر تعبيه سازم کفنی
هنزلا چند به خميازه تهمت بدری
دور از طرز کجت سرخوشم از نسترنی
بين چه ماندست ز هنگامه خاموش خزان
سخنی از دهنی يا سمنی از چمنی؟
کجخياليست که مارا به چنين روز نشاند
ورنه کی کژدمکی کرد به ما کژدهنی
دل من بر سر پيمان ابد مب لرزد
ای که اميد من و گوهر ايمان منی
ياد داری به تو آن يار دل آزار چه گفت
(تا که از راه حوس تور وفايش نتنی):
ما که از يک نفس با تو بودن رنجوريم
آفرين بر تو که يک عمر تو با خويشتنی.
خويش را باش که چون تو نه کسی را نه مراست
به خود آ که به خودی می رسد آن را که خداست.
اين همه ولوله و شور و دغا می گذرد
گرمی مضحکه شاه و گدا می گذرد
ادب است آنچه به گنجور ابد می ماند
ناسزا –گرچه چو تيغ-از دل ما می گذرد
اين همه می گذرد ليک دريغا که به عمر
چيست بی پاره عمر از بر ما می گذرد؟
چيست اين گنج گران را نربايد از ما؟
کيست آن دزد که از ريب و رُبا می گذرد؟
بس جَفا هست ولی تا غم تو در دل ماست
باز می ماند آن ناب و جُفا می گذرد
من برای تو جهان از دو جهان می گذرم
گر نه در جان منی از سر جان می گذرم
خرم آن لحظه که چشم حردت باز شود
مژه اشک فشارت پر پرواز شود
آتشی سر زند از سنگ دل نوميدت
فرد انجام تورا مطلع آغاز شود
همه هزيان تو در آتش غيرت سوزد
وان خُنُک ناز خرام تو جنون تاز شود
اثری بود اگر تربيت حادثه را
جای آن بود که خفاش تو شهباز شود
آتش طور ببايد نه تف و تاو تنور
نه که خباز همه حافظ شيراز شود
مان ببندند به رويت همه درهای جهان
يک دری هست که با دست ديگر باز شود
آفتابی که فرو رفت به دريای ابد
صبح موعود ديگر شعشعه پرداز شود
لاله ها ای که سر از خاک شهيدان زده اند
به سر مرگ چه زيبا گل ايمان زده اند
ساقيا سهم مرا باده هوشيار بده
مايه عافيت از جهل جگرخوار بده
دل به يار آئينه سان دست به کار ابله سای
شأن اين خلوتيان سطوت احرار بده
تا بنازيم به همرنگی چشمان شفق
شب دراز است مرا ديده بيدار بده
کرچه امروز به صد لهجه سخن می گويم
اندر آن روز مرا قوت گفتار بده
غير خون دل من رنگ شعار تو مباد
به شميم سخنم نشأ عطار بده
به ز شاهيست گدايي که از دوست ولی
کوه را لايق ايثار به فرهاد بده*
باشد از طعنه اين مردم چشمان برهم
حق دادار، مرا وعده ديدار بده
شهر خورشيد تورا نور خدا آزين باد
صبح اقبال تورا خون دلم کابين باد.
توضحات:
شهر خورشيد – عنوان اروپايي «مدينه فاضله»، خردشهر.
نام های مناطق تاجيکستان در منتهای نقاط شرقی و غربی آن که با روایات مقدس ارتباط دارند.
بر طبق روايت پرويز در مسابقه با فرهاد طرح جوای با کاه درست کرد که در روشنايي ماه از دور به نظر چون آب روان می رسيد.
رستم وهاب نیا

دست هر کودک ده ساله شهر شاخۀ معرفتیست
(سهراب سپهری)
سامانگرد

شهر سامانگرد شهر آفتاب است 
شهر سبز آرمان هاست.
گر رهاوردت به لب آشفته هزیانیست
در هوای آشنای پرور این شهر 
یا درودی می شود یا نرم لبخندی.
هر درختی در خیابانهای سامانگرد
شاهد سبز محبت های خاک و آسمان است.
شاخسارش آشیان مرغ عرفان
سایه سارش خنقاه عارفان
استادش «اَوستا» دان
برترین آبشخورش دریای قرآن است.
پا فشرده بر لب مرزش
«شاه تیر انداز»*
آسمان بر دوش
قبضۀ رنگین کمان در دست
آذرخش آخرین در شست
چشم بر دامان تاریخ
بر فرازش پرفشان سیمرغ یکتای.
رودکی و عینی و سینا و فردوسی
چهار رکن کاخ فرهنگ برومندش
سرفراز اندر میان ساماني اسماعیل –
خدیوندش
دست دیوان کوته از دیوار تدبیر بلندش.
اهل این شهر
از تبار و تیرۀ روشنگران قرن خورشیدند.
ریشه های جانشان از تارهای نور خوارزم و بخارا و سمرقند است
ساربان راه ابریشم
نرم مانند بریشم پای محراب همآوای
پاسخ دست گسستن را 
نخ برنده تر از تیغ خوقند است.
شهر سامانگرد تعبیر همایون از بخارا
شهر سامانگرد تفسیر نگارین از سمرقند
شهر سامانگرد تسکین غم هجران سنگین سیاوشگرد
افق صبح و شام آن رنگین تر از خون سیاوش است
قلعۀ افراسیابش* شهر خاموش است
هر گیاه روشنش اکسیر بینایست.
شهر سامانگرد*
ساحت روح جهان پیمای مولانا – 
پایتخت تاجیکستان است.
برج خورشید بلند آریانا
حلقۀ زرین پیوند ورارود و خراسان است.
-------------------------
توضیح: 
سامانگرد – منظور دوشنبه شهر است.
شاه تیر انداز – نام کوهی در بدخشان تاجیکستان، که گویا آرش از ان جا تیر انداخته است.
قلعۀ افراسیاب – آثار شهر سغدی در شمال تاجیکستان.
روز سعد
صبح.
می رود در پیرمرد خسته از خانه.
باز می گردد ز پشت آستانه.
می کند فریاد:
کدبانو!
پس بگیر این چتر و این بارانی را و ...
این کُله را هم.
بالهایم را بیار ،
امروز خورشیدیست!
حادثه
نی درودی در لب سردش،
نه بدرودی.
چشم ها در پشت انبوه غبار بی تفاوتی.
بالهای ابروانش خسته،
بشکسته.
روی بی روحش
چون در بسته...
چند روزی پیش
در پس این در
از سوی افراد نامعلوم
کشته شد باور.
صبح زمستان
زمین
به بستر ناز فرشته می ماند.
جهان
به یک ورق نانوشته می ماند.
رودابه
شرق
در خون خویشتن غرق است:
زادن آفتاب آسان نیست. 
نقد و نسیه
من از سیمرغ می جویم نشانه
تورا مرغی خوش آید که به سیخ است
مسیحای من اندر آسمانهاست
مسیحای تو اندر چارمیخ است
گوهر ایمان
با منی ای گوهر پاک و منزه با منی
در شب اندیشه ها چون پرتو مه با منی.
دست دنیای دنی از دامنت کوتاه باد
در خیال دور و در هر آه کوته با منی.
با طلوع صبح در تار نوای بلبلان
در قیام شب به ذکر الله-الله با منی.
گر جهانی جمله در یک حرف انکار من است
مو بمو در هستی ام ای جان آگه با منی.
نیستم زان همرهان سست عنصر نیستم
از نخستین گام تا پایان این ره با منی.
گر دمی منصوروارم ور دمی مسعودوار
بر فراز دار با من در ته چه با منی.
زان شهنشاهان همین یک یادگار رادفر
سبز بادا آسمانت ای مهنمه با منی.

به ما سلام مکن
به ما سلام مکن تا سلام را نکشند
کبوتر حرم احترام را نکشند.
به دشت وحشت ما پیک مهربان مفرست
که آن غزال غزل خوان رام را نکشند.
دلم به پشت صف هر نماز می لرزد
به رغم بنده خدارا امام را نکشند.
ز نام و ننگ نصیب مرا نهانی ده
که ننگ را نربایند و نام را نکشند.
کنام خویش نگیرند خیل خفاشان
مگر به تیغ شفق مرغ شام را نکشند.
به چنگ چنگزیان شیشه پاره می رخشد
به هوش باش که آن پیر جام را نکشند.
دیگر نه جنگ ستاره، نبرد اسطوره ست
نیارمند مگر احتشام را نکشند.
به بال نور گذر از سرم فرشتۀ مهر
به خاک ما نچمی که خرام را نکشند.
*** 
يارب به جز تو يار دگر نيست نيست نيست
جز طاعت تو كار دگر نيست نيست نيست
در ساعت فراق تو از چشم اشكبار
نيكوتر آبشار دگر نيست نيست نيست
يارب همه اميد به لطف تو بسته ام
اميد و انتظار دگر نيست نيست نيست
در چارسوي دهر همه ورطهء بلاست
جز امن تو حصار دگر نيست نيست نيست
دامان مهر توست جهان غربت از كجاست؟
بي درگهت ديار دگر نيست نيست نيست.
هر جا كه رفته ايم به پاس ايستاده ايم
جز با تو ام قرار دگر نيست نيست نيست
نامه زريران
فداي آنان كه بهتر از من سخن سرايند و بي صدايند
فداي آنان كه ناي عشقند و سينه چاكان بي نوايند
فداي آنان كه در سراغ ستاره رفتند و برنگشتند
و هر صباحي در انتظارم كه از پس قله مي برايند
فداي آنان كه در فضاي حقارت افشان به قلب خونين
وجود خودرا چو غنچهء گل گره ببستند و پارسايند
فداي آنان كه زخم در دل سرشك در ديده پاي در گل
ستاده صد فتنه را مقابل چو قلعهء آهن وفايند.
فداي آنان كه موج سرخاب* را به پيغام مي فرستند
كه در كنار زلال كوثر چو تشنه جانان كربلايند
فداي روح پرستواني كه از لب بام غم پريدند
نه، دانه اي مردمي نچيدند تا بهار دگر بيايند
فداي پيران و دستگيران كهن تر از نامه ی زريران
خميده بر تربت دليران همه شفاعت همه دعايند
فداي آنان كه روح خودرا به ياري بيكسان فرستند
چو قلب خونين به سينهء خاك با غم خلق آشنايند
-----
* سرخاب- رودخانه اي ست در تاجيكستان كه در سالهاي جنگ تحميلي نعش بسياري از شهدارا در آن فکندند
***
هنوز راي جهان بر ادامت جنگ است؟
درون سينهء مردم به جاي دل سنگ است؟
خيال كرده بودم كه سپند ميسوزند
دريغ و درد كه در مجمر جهان بنگ است
ميان اهل قلم جنگهاي طفلانه ست
به روي هر كه نظر ميكني پر از رنگ است
چه پوچ و هررزه بود لاف معرفت خواهي
أز آنكه مايهء سودش مطاع نيرنگ است
دلم به حال تو بيش أز تو سوزد اي خورشيد
براي ديدن تو چشم آسمان تنگ است
برو به كوري اعداي ملت تاجيك
منادي ده كه زمان كليل و اورنگ است.
***
از غم هجر بجان آمده ام 
از وجودم به گمان آمده ام
هديه ام جز قلم خاري نيست
از گلستان خزان آمده ام
نام تو بر لب خشكم جانيست
نه پي اين لب نان آمده ام
إن الانسان لفي خسر ببين
بهر خود جمله زيان آمده ام
هدفي نيست مرا جز دل خويش
سوي خود از چه كمان آمده ام
خلق ميخندد و من ميگيريم
تازه گويئ بجهان آمده ام
سال 1999

طوفان حادثات 
اي دوست كشته هاي خزان را نگاه دار
گلبانگ عندليب اذان را نگاه دار
صد شاخره به پيكر اين شاهره زدند
اي شهسوار عشق ، عنان را نگاه دار
طوفان حادثات دگر در كمين توست
اي دور چرخ ، تيرو كمان را نگاه دار
اي يونس زمانه ، دوا در پيام توست
در كام اين نهنگ ، زبان را نگاه دار
اي برتر از نشيمن سيمرغت آشيان
اين افتخارو شهرت شان را نگاه دار
اين بار سيب بر سر كي اوفتاده است؟
اي آفريدگار، جهان را نگاه دار
غزلواره
در اين زمان جنونجلوه ی هليوودي
كجا دلي تپد از نغمه هاي داوودي
چه عيب ديده كه بر روي دهر مي نگرند
ز پشت شيشه ی دودي و عينك دودي؟
بساط خود به چه سياره اي فرستادند
كه مي كشند جهان را به سوي نابودي
خيال آتش ديگر همي پزد در سر
چميده پا مگسي با دماغ نمرودي ...
مثال كار جهاندار و قسمت فرهنگ-
حديث پير عجم دان و پيل محمودي
شكوفه را نسزد كز فراز شاخ بلند
به ريشه طعنه زند كه: «چرا گل آلودي؟»
اميد من به دعاي مسيح انفاسي ست
بخوان كه دست به آمين كشد ورارودي.

ميهن نوروز
بيا اي جاودان پيروز
نوروز جهان افروز
بيار آن جام جان افروز
هزاران دست سبز از خاك بالا مي شود امروز
يد خضرا هزاران از پي امداد مي آيد!
تو گوي خوجه خضر است بهمن
هر كجا اي كه فروكش مي كند دامن
بپا مي گردد آن جا رستخيز سبزه و ريحان و آويشن
صداقت سبز مي گردد
سخا هم سبز مي گردد
به مشت پير باايمان عصا هم سبز مي گردد
به زير پاي زاهد بوريا هم سبز مي گردد.
به كوه و دشت و برزن انقلاب نور مي جوشد
شراب نور در رگهاي هستي مي شود جاري
نشاط روز نو در پيكر انگور مي پيچد
به خاك افتاده تاك ناتوان هم مي چخد بالا
ميان بازوانش ميفشارد چون برادر شهچناران را
به صد جام زمرد مي كشاند مشك باران را
و جوي موليان از دامن مهتاب مي آيد
به خون خفتگان برق از سرود ناب مي آيد
شهنشاه خراسان
آفتاب گوهر انسان
پيام روشن يزدان
ديگر ره خانه اميد را پرنور مي سازد.
سلام اي خاك، اي مادر
سلام اي مصدر پاكيزه گوهر
به هر بذري كه در قلب تو نذر سرفرازي هاست
به ههر برگي كه در دامان تو سر مانده از پايز
به زير مرحم جان پرورد نوباوگانت را
به هر جواي كه در رخسار تو از اشك سرشار است
به هر راهي كه روي قلب زخمين تو هموار است
به هر كوهي كه دور دامن سبز تو ديوار است
به هر چشمي
به هر قلبي
كه با ياد تو بيدار است.
چنين تا جاودان بيدار بادا جان غمخواران
چنين تا جاودان سرشار بادا جام هوشياران! 

سلام اي پاك مرز رنجبر
اي ميهن نوروز
كه خاك پاي تو بر فرق نوميدي
چو آن خاكي كه كوهستانيان بر سنگ مي ريزند
هزاران خوشه شاداب را بر سنگ ورياند
ز سنگ ارزنگ روياند
تورا كي مي توان در ظلمت شبها فرو پيچيد
تو را كي مي توان در پاي ديو نا اميدي سر فرود آورد
درخت باور تو سر به عرش راستان دارد
جهان از هفت خوان تو هزاران داستان دارد

ز پشت هفت خوانت هفت سين آورده اي امروز
نخستين سين سلام ما به ياران باد
سلام ما به خاك و آفتاب و باد و باران باد
سلام ما به بلبل هاي ياسين خوان تو بادا
كه با آيات ياسين ياس را از دل همي رانند
كه با ايات ياسين ياس هارا مي شكوفانند.

الا نوروز جان افروز 
الا پيك جهان افروز
دمي با كاروان گل نوردي كوهسارانرا
دمي با اشك نيسان برفروزي لاله زاران را
ببر باري سلام انتظاران را
ديار شهرياران گوشه بام شهره ياران را
بر اين خاك كهن
تا آسمان برپاست
تا خورشيد مي تابد
زر ناب دري جاريست چون دريا
ز نور روي انسان آئينه سرشار مي گردد
موذن با صداي بلبلان بيدار مي گردد
هلال ماه در هر چشمه اي چون ماهي طلاست
شكرنم ميتراود از نسيم صبح در شبگير
سحر خواب تو با بشكفتن گل مي شود تعبير
در اين جا سرمه شب روشني ديده روز است
به هر ائين كه خواهي
تاجيكستان
ميهن جاويد نوروز است!
ساقي نامه
نه باده ست اين مي كه خون دل است 
همه درد درد درون دل است 
سخن گرچه باغ و بهار من است 
همان چشم اسفنديار من است 
از اين روزه هرچند پندم رسد 
از اين رهگزر هم گزندم رسد 
هماره چو جان پيش اين روزن است
از اين روزنم چشم جان روشن است
بده ساقي آن آب افشرده را 
ز نو زنده كن اين دل مرده را
مرا با تو هرچند مقدار نيست
حريفي ديگر هم سزاوار نيست
بياور چنان باده اي خوشگوار
كه گر مست نوشد شود هوشيار 
وگر طفل نوشد شود شيرگير
جواني بيابد از او مرد پير
مي اي ديرسال و غمي ديرسال
سخن گر پريشان برايد منال
پريشان شده خاك و خاشاك ما
پريشان شده نوده تاك ما
يكي داستانيست بي بند و بن
درون در درون دردهاي كهن.
***
الا ساقي جام جمم آرزوست
همان رخش و آن رستمم آرزوست
كجا آن كه از شير نر مو گرفت
ز روبه دلي بندگي خو گرفت
همه دست بيگانه بوسند و بس
ز خود نشمرند ايچ كس را به كس
ز دهي برايد يكي شيرمرد
ديگر ده نشيند به اندو هو درد
وگر آفتابش برايد ز شرق
به درياي غربش بسازند غرق
كجا آن فريبرز و آن فر و برز؟
كجا آن كمان كياني و گرز؟
كجا نازش از نام هنگام رزم؟
كجا نازش از جام هنگام بزم؟
نهان نام و كام است و جنگي نهان
ته دامن هر كه سنگي نهان
نهان مهرو كين و نهان راي و دين
به كف گرز نه، گرزه در آستين
بيا ساقي آن آفتاب بلند
كه دل را نهم روي آن چون سپند
بوخوري از اين دانه غم كنيم
در اين دشت يادي ز آدم كنيم
وز آن مي كه افريشته بر خاك زد
در آن انجمن جام بي باك زد.
***
مغني بزن پرده "راه راست"
وگر در سر راه راست ازدهاست
چو از سام يك زخم ياد آوري 
به يك زخمه صد ازدها بشكري
دل از كج روان روان كج گرفت
ني آور كه از چنگم آيد شگفت
بده ساقي آن مي كه چون دم كشم
ز دل نعره گهاي "انا الجم!" كشم
عجم را از آن تيره شد روزگار
كه بر جم گزين كرد ضحاك مار
نتابيد يك بي خحودي از خودي 
ز بيگانه برخواست دست بدي
به پاداش لغزش به سالي هزار
همه مغز سر داد بر خورد مار
مغني كجاي كه ماري دگر
ز انديشه ما براورده سر
دمي ني دمي و فسونش كني
فريدون شوي خاك و خونش كني
مبادا كز آن هزده كاويان
يكي هم نماند كنون در جهان
كه هر دم شگفتي كند اين دگر
"چرا آن يكي راست هزده پسر؟!"
مغني بزن زخمه بر تار زه
زهازه سرودي بخوانيم به
زهي آن كه مي خورد زهراب را
به زهراب پرورد سهراب را
زهي آن كه در چاه بيزن بزاد
چو اشكش ز ميزه منيزه فتاد
زهي آن كه در آتشستان وخش
سياوخش نو زاد با صد درخش
چو بگذشت از اين آتش پرشتاب
بينديشم از مكر افراتسياب
زهي آن كه سينا بزايد ز درد
ز گرد مزارش نياز است مرد
زهي مادران – آفرينندگان
پيمبرخدايان خدابندگان.
***
بده ساقي آن كه ز گل رنگ زد
غم ديگري در دلم چنگ زد
ز كار هريمن زنم داستان
كه تارش فغان است و پودش فغان
يكي فتنه انگيخت در روزگار
بشد يار در چشم مردم چو مار
بسا رستما كندر آن جدوي
به فرزند خود كرد آن بدخوي
بسي دخمه نيز آمد از آن ديار 
كه آنجا نيايش بود اين جا نگار
مغني مرا نغمه ات آشناست
چه نيكو بگوي كه مارا ز ماست
دريغ آن شهيدان كوه و كمر
وطن را به سر چون شكسته سپر
هزار آفرين را سزاوارها
به نفرين ناحق گرفتارها
ز خونشان بسي باز از اين آب و گل
برويد همه لاله با داغ دل
بر اين لاله زاران اگر بغنوي 
همان ناله آشنا بشنوي
"شهيدان جنگ فرنگيم ما
به خون وطن لاله رنگيم ما" 
***
مغني ني اي كش كه آهي كشيم
سوي كشور غم سپاهي كشيم
برو بوم غم را به پي بسپريم
چو شيران همه گور غم بشكريم
ز دست غم و بيم و اندوه و باك
زبان بسته داريم و دل هاي چاك
بيا ساقي آن ابر گوهر نسار
كه از خاك ما بردماند بهار
به نوروز نو تازه ائين كنيم
ز نو رخش فرخنده را زين كنيم
بتازيم بر پشت البرزكوه
دگرباره جوييم فر و شكوه 
يكي خسروي مجلس آرا كنيم
چمن را چو اورنگ دارا كنيم
چو من جام جم را بگيرم به دست
بگويمت اسكندرش چون شكست
سكندر دري بر عجم باز كرد
وز آن گاه تاراج آغاز كرد
سكندر ستودن از آن روزگار
شده در عجم پند آموزگار
كسي زين ره آمد به باد بروت
عجم بت تراشيد از آن بد وروت
برهمن نيم بت پرستي كنم
بيا ساقي فرياد هستي كنم
بيا ساقي زان آذر چون زرم
ببخشا فروغ پور آذرم
يكي خربت است اندر اين شارسان
كه اينك شكستن رسيدش زمان
چو دل گرز كوبد به ديوار تن
ز جا برجهد خودگري بت شكن
چو كوشيم و در او شكست آوريم 
كليد رهاي به دست آوريم
كه با فند وي بسته ديگريم
ريابندگان ورا چاكريم
بت نفس اماره ماست اين
بد ما و پتياره ماست اين
بده ساقي آن روشن آب نخست
كه در او پديد است دشمن ز دوست
"مرا با عدو عاقبت فرصت است
كه از آسمان مزده نصرت است" 
***
مغني دگر نغمه اي ساز كن
زمين و زمان را پرآواز كن
به آواي تار و به گلبانگ رود
بگو جام بخشان مارا درود
درودي بر آن پير داناي طوس
كه خورشيد و مه آيدش خاك بوس
جهان پهلوان جهان سخن
جهان خسرو جاودان سخن
به صد آبخيز دگر نوح ماست
كه "شهنامه" خود كشتي روح ماست
اگر تاجكي را پي داوري 
تو از چشم سوزن برون آوري
چو رشته بگردد ز پا تا سرش
همان شاهنامه بود در برش
يكي تار هم ماند از آن وجود
بر آن تار يابي ز شهنامه پود.
***
مغني تورا بيش از اين راه نيست
كه جان تو زين پرده آگاه نيست
بنه ساقي آن آبگينه ز چنگ
كه باريك راهيست از جوف سنگ
درودي به سرخاب و پيرامنش 
بر آن كودكان بر دامنش
كه چون پارسي گوهر افشان كنند
زمين و زمان را زرافشان كنند
درودي بر آن برج خورشيد من
درودي بر آن كاخ اميد من
بيا ساقي زين راه بيرون رويم
وز آن نرد بانش به گردون رويم
بنه بر كفم جام خيام را 
بپيمايم آغاز و انجام را
درودي بر آن رند گردون سپر
كه پيشش بيفكند گردون سپر
مغني ز جان بركش آوازرا 
درودي بگو شير شيراز را
از آن پيش كو رفت خود بر بهشت
بهشتي بر اين خاكدان بر بكشت
مغني بكش هندوي دست پيش
وز او بازبستان بخاراي خويش
درودي به دهلي و لاهور پاك
بر آن بيدل پردل، اقبال جاك 
يكي مسلم عبرت برهمن
دگر برهمن زاده اي بت شكن
چو شمشير بيرون كشد زان نيام
كلاه كياني بيابد غلام
چه شمشير؟ شمشير علم يقين
كله از خردمندي و راي و دين.
***
الا ساقي! تا مي در اين جام هست
نويد نوآئين سرانجام هست
ببخشا كه گستاخ بربودمش
نيازي ز سوز درون بودمش
ز پالاون جان بپالودمش 
جز آتش به چيزي نيالودمش
روا باد اين مي بر آن رادمردئ
كه جانش ز آتش بود دل ز درد
مغني بگو داور دادبخش
چو رندان مرا راي آزاد بخش
بر اين خاك ساران غروري بده
به بيچارگان دست زوري بده
بده بر جوانان نگاه بلند
كه بر چرخ يازند خم كمند
بده چشم بيرون درون ديده را
درون ديده بكشا برون ديده را
به هر كه دلش هر چه را خواست ده
مرا خود زبان و دل راست به
كه از راستي چون رهاي بود
مرا راستي پادشاي بود.
تا انتظار هست
تا انتظار هست
بال عقاب بر سر این کوهسار هست
شعر و شعار هست
فر شهامت و فرح افتخار هست 
تا انتظار هست
مرغ دعا ز لانه دلهای دردمند
بر اوج کبریای خدا بال می کشد
امید بر عنایت پروردگار هست 
تا انتظار هست
هر دل پیاله ایست شراب سروش را
هر صبح محشریست
گلبانگ نوش را
تا انتظار هست
هر راه زخم خورده و کوبیده روی خاک
با یاد جان نواز قدم های همدمی
خمیازه می کشد
چون کودکی که یاد پدر می کند به خواب
در مهد ماهتاب 
تا انتظار هست
در جامدان پیرزنان سپیدفال
در تا بتای صوف کفن وار مشک بوی
یک بسته بذر گل
نذر بهار هست 
تا انتظار هست
در بازوان محکم این مردم شریف
در پنجه های مهرفروزان خواهران
در قلب مادران
زور و مدار هست
تا انتظار هست
بی باک می توان
بر چشم چون ستاره طفلان نگاه کرد
یک پاره ماه وعده هر شام گاه کرد 
تا انتظار هست
هر مرد لشکری است
هر سنگ سنگری است
هر بیت کشوری است
هر زادسرو باغ نیاکان برادری است
بهرام و ایرج و جم و اسفندیار هست 
تا انتظار هست
مرغان شب شکن
در پیشواز طنطنه رستخیز نور
منقاررا به رنگ شفق آب داده و 
فریاد می کنند:
"خورشید زنده است
خورشید زنده است
خورشید زنده است!"
تا هست انتظار 
تا انتظار هست...
به نام خدا
قانون زبان
(در ۱۰ ماده منظوم به استقبال طرح جديد "قانون زبان تاجيكي"
۱ 
راست گفتن
راست پروردن
راستي را اولين معيار كردن
وا ژه را از بندو زندان دروغ و هرزه گوي وارهانيدن
حرمت گفتاررا پيكار كردن
كار كردن.
۲
اين زبان آفرين بنيان
زبان فحش و نفرين نيست
پارسي يعني
زبان قدسيان عرش پاكي، پارسايست
قيمتي در دري
گوهر درياي عرفان است
وا ژه هاي اهرمن خو را همي بايد
از اهوراي حريم حرمت آن ترد كردن
چهره معصوم آن را پاك از اين گرد كردن.
۳
اين زبان چاپلوسي 
پاي بوسي نيست. 
نردبان آسمان است
پله هاي ايت الكرسي ست
مايه رشد و تعالي ست
شهپر انديشه عالي ست
خون آزادي بجوشد در رگ هر وا ژه نابش
جاودان از آب آزادي ببايد داشت شادابش.
۴
نيست آب رودهاي ما فرامرزي
ليك درياي زبان ما فرامرزي ست
پاي آن را بايد از سد خط صنعي رها كردن
چشمه هاي سرگهش را 
باز با شهرودهاي همرواني آشنا كردن
چون نهنگان قديم خويش
سوي اقيانوس افكار بشر آزاد
با صلابت
آشنا كردن.
۵
بايد اين باور به دل ها استوار آيد
كين زبان ما زبان صلح و هم جنگ است 
. صلح با اهل بشر، بي شر
جنگ با اهريمن نيرنگ.
هم زبان دين و هم فرهنگ
هم زبان شعر، هم آهنگ
هم زبان شيشه و هم سنگ
هم زبان علم هم فن
هم زبان سرب هم آهن
پيكري هرگز نبوده نيز اين گردون گردان را
تا قباي تاجيكي كوتاه آيد قامت آن را.
۵
شاعر ما از فراز قله انديشه گرچندي همي فرمود:
"اي بسا معني كه از نامحرمي هاي زبان
با همه شوخي مقيم پرده هاي راز ماند" 
از زمان رودكي تا اهد خلاق المعاني نيز تا امروز
تاجيكي مفتاح زرين هزاران راز گرديدست
از صداي پاي هر حرفش در ديژ معما باز گرديدست.
بايد اين مفتاح زرين درگشاي جاودان باشد
از معما گونه انديشي و از پيچيده بافي در امان باشد.
.
۷
تاجيكي يا فارسي يا كه دري يا...
گر دوصد نام ديگر بر اين زبان بنهند
بايد آن را يك زبان دانست
"اب ركناباد"را شاخاب "جوي موليان" دانست
كمتر از اين را زيان دانست.
۸
وا ژه هاي تاجيكي در هر زبان ديگر دنيا
شهروند تاجيكستانند
بايد از احوال آنان باخبر بود
تا به زندان فراموشي نيفتند
تا امان باشند از تبعيض و از تحريف
بايد آنهارا سفير آشناي كرد
زهنها را روشناي كرد
شرح بايد دا كه "قاچاق" از ما نيست
همچناني اصطلاح شوم "تروريست".
وا ژه هاي تاجيكي در هر زبان ديگر دنيا
قاصد فرهنگ و دانش
پيك اعمارند و آبادي
با فروغ هوش سيناي
با سرشت پاك فرهادي.
۹
روي هر بام و دري كه پرچم ما نصب مي گردد
زير آن بام
پشت آن در 
كدخداي با زبان تاجيكي باشد
پرچم ما با زبان ما يكي باشد.
۱۰
هر كسي در پهنه گيتي
با زبان مادري ما سخن گويد
همدل و همملت و همسرنوشت و همروان ماست
آستانش آستان ما
آآسمانش آسمان ماست
چون كه فرزند عزيز تاجيكستان است
شهروند افتخاري خراسان است. 
.
در يادبود شهيد احمدشاه مسعود

آن كه با مرگ خويش مرگ تو خواست
از چنين مرگ بد چه توشه گرفت
روح تو بر بهشت اعلا رفت
او به قعر جهيم گوشه گرفت
٭٭٭
جهان تا هست بي احمد نماند
فلك بي پرتو سرمد نماند
تو مي گوي نمانده نيك روزي
منت گويم كه روز بد نماند
قدي بالا كن از قدقامت عشق
تورا اين قامت و اين قد نماند
وجود ما نشان از هستي اوست
نمي ماند نود چون صد نماند
اگر ماند دمي بي نقش احمد
بمان گردنده اين گنبد نماند
بر آن خاكي كه سر بنهاده آن شير
پي پا اي ز ديو و دد نماند
بقا از سرخط آزادگان است
نماند ملك چون سرحد نماند
زوالي نيست سرو راستي را
جهان تا هست بي احمد نماند
بلبل
چه مي خواني تو اي بلبل؟ همه تكرار مي خواني
همان يك داستان را هر سحر صد بار مي خواني
اگر من يك سخن تكرار گويم خرده مي گيرند
كسي با تو نمي گويد كه از پيرار مي خواني
نيستان را ميستان مي كني از موج آوازت
رسول منطق الطيري و از عطار مي خواني
همه دارو درخت از نشأء تو رنگ مي بندد
تو چون منصور هر گه بر فراز دار مي خواني
نواي باربد را هيچ كس چون تو نمي داند
هزاران سال تنها تو همان ادوار مي خواني
پري از كج كله جسته صف مژگان به هم بسته
سري بر آسمان بالا قلندروار مي خواني
تو يك مشت پري آخر نمي ترسي كه در گيري
زبان شعله در منقار آتشبار مي خواني
همان داند كه مشت خاك تو با خون عشق آميخت
كدامين راز مي گوي كدام اسرار مي خواني.
ايمان
محكوم صد گنه
زخمين حرف زشت
از خوانقاه دور
بيزار از كنشت
جاي كتابه
سنگ مزار خويش
در واپسين نگاه
با تيغ تيز چشم
بر آسمان نوشت:
"بدرود اي عزيز!"
ديدار در بهشت.
يقين
ز هر كواي پشيمان گشته مردم
دلي از كوي جانان برنگشتست.
خبر از آن جهان گر هست اين است:
كس از آن جا پشيمان برنگشتسست.
عينك
يك دو سالي پيش از اين
هركه غينك داشت
مي گفتم
كار او يا خودننماي است 
يا ناز است
گوهر چشم جهانبين را به عينك كي نياز است؟
حاليا من خود
آن چه بي عينك توانم ديد
خواب است
وان چه بي عينك همي خوانم
نماز است.
دوست
كبر مي ورزي با متكبران
پيش افتاده خاكساري تو
خاري گر خار چشم اغياري
دوست را مصدر بهاري تو
گر دوروي دوروي آئينه اي
دو زباني و ذوالفقاري تو.
آرزو
در پاي پيكره اسماعيل ساماني در دوشنبه كه دركنارش پيكر دو شير عظيم خوابيده است
افسانه بادغيس بس زيباست
از رودكي و كلام رنگينش
كو شاعر ديگري بدان صنعت
تا چرخ كند دوباره تحسينش
شعري آرد كه جان دمد اندر
اسماعيل وان دو شير سنگينش.
يك بام و دو هوا
لب دريچه بازي
كنار صحنه بازي
كه بچگان سبك سر 
به دست ها تبتاب
به شور و ولوله چوگان پياده مي بازند
قناري در قفسي هست و ماهي در قفساب
قناري منتظر است
كه اتفاق بيفتد و بشكند قفسش
وليك ماهي به صد اضطراب، پيچ و تاب
نفس نفس بزند
خدا خدا بكند
صد التجا بكند
كه نشكند قفساب.
اعجاز
رفتي و كنار رود بنشستي
وان گه كه بناز دست مي شستي
ناگاه چه صنعتي الهي شد:
عكسي ز دو دست سيم گون تو
در آب زد و دو شيرماهي شد.
تعارف
ماهي اي با ماهي اي مي گفت:
اي ماهي!
طعمه اي ديدم كه سر در آسمان دارد،
نمي خواهي؟

بسم الله الرحمن الرحيم
به طاعنان مؤمنين
كسي بدام شما نيست يا بكام شما نيست
وجود او همه عيب است أگر غلام شما نيست.
أگر نفس بكشد غير «قصد جان شما» نه،
وگر كه دم بزند غير «انتقام» شما نيست.
رسيده ييد به اوجي ز جهل كه نپذيريد
نظام چرخ گر انگار بي نظام شما نيست.
وفا و صدق صميمانه در كدام شما هست؟
ريا و كذب غريبانه در كدام شما نيست؟!
هزار تيغ شما بر گلوي خلق خدا هيچ،
«خطر» به تيغ زباني كه در نيام شما نيست.
سكندرانه بتازيد بر حریم خضر
به بغض آب حياتي كه در ظلام شما نيست.
جهان جريدة مهر نبي و آل نبي است
در اين جريده دوام شما و نام شما نيست.
لبخند تو
دوستان از منش دعا مبريد
زنده ام نامم از حيا مبريد
(بيدل)
چونت دهم پيام، حيا مي كشد مرا
لبخند تو به شحد "بيا!" مي كشد مرا
شمع دلم به تيره شب حجر زنده بود
صبح آمدست و فوج زيا مي كشد مرا
جانم به شأن مسلخ عشقش نيست ليك
اي بنده، در گذر كه خدا مي كشد مرا
هر تار موي تو ديگرم دار مي كشد
هر تير ميژه تو جدا مي كشد مرا
بر رغم ديو و دد به قلم تكيه داده ام
تا دوست بر مدار عصا مي كشد مرا
از درد جان ندادم اگر چيست حاصلم
لابد چو سنگ ننگ دوا مي كشد مرا
مي روبدم ز گرد ريا پاك و بعد از آن
آن داور خلوص و وفا مي كشد مرا
آرزوي شهيد
ماندگار شتابهاست دلم
سنگي از سيلابهاست دلم
درد و داغ فراق و وهم وصال
بخش ها اي و باب هاست دلم
از افق تا افق جلاي وداع
باقي آفتابهاست دلم
نقطه تمت خط پرواز
قطر خون عقابهاست دلم
رفته در قعر خاك خاطره ها
تكه هاي شهاب هاست دلم
لاله گور آرزوي شهيد
تكه هاي شهابهاست دلم
مي چكد از وجود سوخته ام
چون سرشك كبابهاست دلم
چون بخاراي قرن وحشي بيست
پاره هاي كتابهاست دلم
رباعيات
هر كس به خداي خويش رازي دارد
در هر نفسي تازه نمازي دارد
وان بيضه ابلقي كه بر مشت خسي است
در سينه خويش شاهبازي دارد.
در كاسه لاله شير باران خورديم
جامي ز كف سبز بهاران خورديم
زان بعد هر انچه بود در باقي عمر
اندوه فراق دوست داران خورديم.
من زهر تورا خوردم و شكر دادم
كفر تو فرو بردم و باور دادم
صد خار خزان به قلب من بنشاندي
چون خاك جواب تو سنوبر دادم
گر از دهني به فحش مي رنجانيم
ور از نگهي به قهر مي ترسانيم
يا رب دانم اين همه تدبير ز توست
از خلق به سوي خويشتن مي رانيم
يا رب نفسي ز خود جدايم نكني 
از محور مهر خود جدايم نكني 
در بحر و بر از خداي خود مي نازم
محملكش ناز ناخدايم نكني.
اي دوست بيا به حال خود گريه كنيم
بر بيهده ماه و سال خود گريه كنيم
نازيسته عمر جاودان مي خواهيم
بر آرزوي محال خود گريه كنيم.
صد ناخن انديشه همي فرسايد
تا يك گره از رموز تو بگشايد
آئينه مقابل تو حيران مانده
تا بر تو كدام روي تو بنمايد
افسوس كه پيموده شد آن پيمانه
اين درد ز بي دردي نشد دردانه
كو شمع كه در خلوت حافظ مي سوخت
ما ايم و چراغ هاي بي پروانه
يك عمر بسوختيم و خاميم هنوز
پرها همه ريخت و به داميم هنوز
بي برگ و نوا اسير ناميم هنوز
شد عمر تمام و تاتماميم هنوز
يك اختر تابنده پرسوز و گداز
ببريده ز خيل اختران از سر ناز 
در سينه ما نشست و دل نام گرفت
امروز خيال آمان دارد باز
از بين هزار ناز شيداي نمود
از بين هزار راز جوياي شهود
جانا چو تو آمدي به دنياي وجود
اقبال از آن نخست همراه تو بود.
تصویر تو
تاریخ بر سکندر ما خنده می کند
آئینه در برابر ما خنده می کند.
باور طلب کنیم ز غیر از برای دوست
او خود نهان به باور ما خنده می کند
دامن به زیر سنگ هوس مانده تا ابد
صبح ازل به محشر ما خنده می کند
هر بار برکشم که نهم بر گلوی خویش
عکص روی خنجر ما خنده می کند
چندان گسسته ایم ز مادر که روزگار 
بر گریه های مادر ما خنده می کند
در مغزها چه غلغلچی افتاده است
تاج ستاره بر سر ما خنده می کند
طفلانه دل به بازی دنیا سپرده ایم
ابلیس بر پیمبر ما خنده می کند
با طلعتی رحیم و خطاپوش یا غفور
تصویر تو به دفتر ما خنده می کند.
نشاني وبلاگ بنده: Samangerd.persianblog.ir

يارب به جز تو يار دگر نيست نيست نيست
جز طاعت تو كار دگر نيست نيست نيست
در ساعت فراق تو از چشم اشكبار
نيكوتر آبشار دگر نيست نيست نيست
يارب همه اميد به لطف تو بسته ام
اميد و انتظار دگر نيست نيست نيست
در چارسوي دهر همه ورطهء بلاست
جز امن تو حصار دگر نيست نيست نيست
دامان مهر توست جهان غربت از كجاست؟
بي درگهت ديار دگر نيست نيست نيست.
هر جا كه رفته ايم به پاس ايستاده ايم
جز با تو ام قرار دگر نيست نيست نيست


Комментариев нет:

Отправить комментарий

Нигоҳи шумо!